پارت ۷ {یک عاشقانه ی بی صدا...}
ات: مَـــ.... من راحتم آقای پا..... ن ن جیمینی اوکیه خیالت را... را... راحت...(خنده ی مصنوعی)
جیمین یه ناخونکی به غذاها زدو لپمو کشیدو بعدشم رفت تو اتاقش.
ویو جونکوک:
از لایه دره اتاق داشتم با تمام وجود و عشقی که بهش داشتم ولی بدون اینکه بفهمه آشپزی کردنشو نگاه میکردم... که یهو که یهو متوجه اون پسره (جیمین) شدم...
نمیتونستم برم چیزی بهش بگم چون... چون اگه لج میکردو میرفت صابخونه دیگه اینجا رو میگرفتو ماهم آواره میشدیم...
یعنی ات رو چیکارش داره... دیگه داره تحملم سر میاددد...
داشتم میرفتم که یه حالی از این پسره بگیرم که یهو یکی از پشت لباسمو گرفتو کشید...
کوک: تهیونگ تو... کی اومدی... مگه... مگه تحقیق نداشتین...
تهیونگ: همین الان... تا درو باز کردم دیدم داری با خشم اژدها مث چی میری سمت جیمینو ات، گرفتمت که یه بلایی نه سر خودت بیاری نه سره اون دوتا...
بازم رفتم از لایه در نگاشون کردم دیدم ات هنوز سره گازه و جیمینم رفته...
کوک: ای بابا تهیونگ میذاشتی برم یه حالی از این پسره بگیرم دیگه... به جایی رسیده دست رو شونه ی ات میزاره واسه من... دست به صورتش میزنه خب که چییی؟؟؟
تهیونگ همینطوری که داشت لباساشو عوض میکردو لباس خونگی میپوشید باهام حرفم میزد و آرومم میکرد...
ویو ته:
ات برای شام صدامون زد..
ات: هی هی بچه ها بیاین بیاین که غذا حاضر شد... جیمینااااه کوک.. ته...
کوک نشست روی یکی از صندلی ها... جیمین اومد که کنار کوک بشینه
کوک: اوووی بچه خوشگل اینجا جای اته...
دیدم اوضاع داره خراب میشه... برای همین گفتم:
بچه ها اصلا ات امشب کنار من میشینه میخوام راجب تحقیقم صحبت کنم باهاش...
اینو گفتمو یه سُقُرمه ای هم با پا به کوک زدمو شروع کردیم به غذا خوردن...
ویو جونکوک:
بعد غذا ات بلند شد که ظرفای شامو بشوره... رفتمو کنارش وایسادمو کمکش کردم... هر از چند گاهی ام از اون نگاه های عمیق بهش میکردمو... با چشام باهاش حرف میزدم...
ات: کوک غذا چطور بود اولین بار بود که همچین چیزی درست میکردم😅
کوک: غذا عالی بود... ولی از وقتی مزه لب هاتو چشیدم هیچ چیزی به مذاقم خوش تر از اون نمیاد...
ات:(خنده مصنوعی) آهانن... 😅😁(بشهی رمانتیکممممم)
ویو ات:
بعد شنیدن این حرفش دستمو خشک کردمو سریع رفتم تو اتاقم...
خیلی به کارایی که امروز جونکوک کرد فکر میکردم...
همش تمومه کاراش تو مغزم پلی میشد...
از طرف دیگه ام حرفای جیمین یا صدا کردنش...
اصلا نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته...
ویو جونکوک:
بعد لاسی که زدم براش سریع دستاشو خشک کردو رفت...
فک کنم یاد گرفتم دیگه، مخه بیبی رو زدم😎
بعد تموم کردن شست و شوی ظرفا رفتم تو اتاقمو روی تختم دراز کشیدم دستم رو پیشونیم بود... که یهو یهو صدای باز شدنه در اومد...
جیمین یه ناخونکی به غذاها زدو لپمو کشیدو بعدشم رفت تو اتاقش.
ویو جونکوک:
از لایه دره اتاق داشتم با تمام وجود و عشقی که بهش داشتم ولی بدون اینکه بفهمه آشپزی کردنشو نگاه میکردم... که یهو که یهو متوجه اون پسره (جیمین) شدم...
نمیتونستم برم چیزی بهش بگم چون... چون اگه لج میکردو میرفت صابخونه دیگه اینجا رو میگرفتو ماهم آواره میشدیم...
یعنی ات رو چیکارش داره... دیگه داره تحملم سر میاددد...
داشتم میرفتم که یه حالی از این پسره بگیرم که یهو یکی از پشت لباسمو گرفتو کشید...
کوک: تهیونگ تو... کی اومدی... مگه... مگه تحقیق نداشتین...
تهیونگ: همین الان... تا درو باز کردم دیدم داری با خشم اژدها مث چی میری سمت جیمینو ات، گرفتمت که یه بلایی نه سر خودت بیاری نه سره اون دوتا...
بازم رفتم از لایه در نگاشون کردم دیدم ات هنوز سره گازه و جیمینم رفته...
کوک: ای بابا تهیونگ میذاشتی برم یه حالی از این پسره بگیرم دیگه... به جایی رسیده دست رو شونه ی ات میزاره واسه من... دست به صورتش میزنه خب که چییی؟؟؟
تهیونگ همینطوری که داشت لباساشو عوض میکردو لباس خونگی میپوشید باهام حرفم میزد و آرومم میکرد...
ویو ته:
ات برای شام صدامون زد..
ات: هی هی بچه ها بیاین بیاین که غذا حاضر شد... جیمینااااه کوک.. ته...
کوک نشست روی یکی از صندلی ها... جیمین اومد که کنار کوک بشینه
کوک: اوووی بچه خوشگل اینجا جای اته...
دیدم اوضاع داره خراب میشه... برای همین گفتم:
بچه ها اصلا ات امشب کنار من میشینه میخوام راجب تحقیقم صحبت کنم باهاش...
اینو گفتمو یه سُقُرمه ای هم با پا به کوک زدمو شروع کردیم به غذا خوردن...
ویو جونکوک:
بعد غذا ات بلند شد که ظرفای شامو بشوره... رفتمو کنارش وایسادمو کمکش کردم... هر از چند گاهی ام از اون نگاه های عمیق بهش میکردمو... با چشام باهاش حرف میزدم...
ات: کوک غذا چطور بود اولین بار بود که همچین چیزی درست میکردم😅
کوک: غذا عالی بود... ولی از وقتی مزه لب هاتو چشیدم هیچ چیزی به مذاقم خوش تر از اون نمیاد...
ات:(خنده مصنوعی) آهانن... 😅😁(بشهی رمانتیکممممم)
ویو ات:
بعد شنیدن این حرفش دستمو خشک کردمو سریع رفتم تو اتاقم...
خیلی به کارایی که امروز جونکوک کرد فکر میکردم...
همش تمومه کاراش تو مغزم پلی میشد...
از طرف دیگه ام حرفای جیمین یا صدا کردنش...
اصلا نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته...
ویو جونکوک:
بعد لاسی که زدم براش سریع دستاشو خشک کردو رفت...
فک کنم یاد گرفتم دیگه، مخه بیبی رو زدم😎
بعد تموم کردن شست و شوی ظرفا رفتم تو اتاقمو روی تختم دراز کشیدم دستم رو پیشونیم بود... که یهو یهو صدای باز شدنه در اومد...
- ۹.۳k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط